تونل

غلام عباس موذن
ga_moazzen@yahoo.com


اين همه آدم. نگاهشان كه مي كنم مي ترسم. ديگر نمي توانستم با تاكسي سر كار بروم.ماه گذشته كسالت آمده بود سراغم. چند روزي را دير كارت زدم. نتيجه آن شده بود كه كسر كار بخورم. بيست ساعت كسر كار. حقوقم را دو دستي دادم به صاحب خانه و چيزي براي خودم نمانده بود. تصميم گرفتم با مترو بروم سر كار. پزشك معالجم گفته بود نبايد در خيابان رفت و آمد كنم. گفته بود ديدن بعضي چيزها تو را عصبي مي كند و خيابان گردي افسرده ات مي كند. به ماشين بيشتر شباهت دارند تا آدم. هيچ احساسي درونشان نيست. نمي دانم شايد هست و من نمي توانم ببينم. مي روند و مي آيند بي آن كه بدانند براي چه اين كار را انجام مي دهند. خودمَم همين طور. چرا اينجا هستم؟! خسته ام. هميشه خسته ام؟ در ميان اين مردم خسته ام مي كند. هجوم مي برم تا خود را به داخل كوپه بيندازم. چُل مي كنم تو كه پشت كاپشنم لاي در گير مي كند و همين طور گوشه ي باسنم؛ به مردي كه جا مانده بود و داشت به خودش شايدم به من مي خنديد، فرياد زدم: « يه هل. هلم بده آقا. هلم بده تو!» با زانويش به پشتم مي زند و با فشار ميان آغوش مچاله شده ي ديگران رهايم مي كند. سعي مي كنم سرم را پايين نگه دارم. دستم، ميله ي بالا را گرفته است. خون در رگهايم مي ماند و بازويم بي حس مي شود. پايين مي اندازمش. معلق و بي هيچ اراده اي اين طرف و آن طرف مي روم. مجبورم سرم را بالا بياورم. مسخ شده ها را مي بينم. هيچ احساسي در چهره هايشان نيست. فقط خنده ي مرد جا مانده در ايستگاه، جلو چشمانم مي آيد و مي رود. مرد جواني زني را در ميان خود و سه گوش در پشتي سالن گرفته و حمايتش مي كند. تلاش مي كند تا پيكر ناموسش با مردم نامحرم تماس نگيرد. نمي شود؛ تكان ترمز ترن براي توقف در ايستگاه، حريمش را مي شكند. چشمان زن براي زمان كوتاهي مردش را برانداز مي كند. مرد خجالت مي كشد. سعي دارد ازنگاه او بگريزد. نمي شود؛ سرخ شده است. پياده كه مي شوند هجومي دوباره به داخل شروع مي شود.خانمي از بلندگو مي گويد:

«ايستگاه بعد، امام خميني.»

اين مردم. اين من. به كجا مي رويم؛ تا چه مسافتي بايد درون تونل هاي تاريك اين شهري كه بر پايه هاي فاضلاب نشسته است فرو برويم؟! به بالاي در نگاه مي كنم. مسيرهاي نقاشي شده اي را مي بينم كه هنوز راه اندازي نشده اما آن ها را براي ما مشخص كرده اند. سوار مترو كه مي شوم ديگر گدايان خياباني را نمي بينم اما اين ها بيشتر ناراحتم مي كنند. گداياني كه در خيابان ها التماس مي كنند، لااقل بازيگران خوبي هستند. بازي مي كنند.
بازي كردن مرا به ياد طبيعت مي اندازد. اما اين مردمان بازي نمي كنند مثل عروسك خيمه شب بازي بي روحند. چند نفر با فاصله ي زماني كوتاهي ازهم، خميازه مي كشند. حالم بهتر مي شود. اميدوار مي شوم.
يك نفر آن روبرو، انگشت سبابه اش را با حرص و ولع در سوراخ دماغش مي چرخاند. مرا مي بيند كه دارم نگاهش مي كنم چشمانش را مي دزدد و انگشتش را آرام بيرون كشيده روي يخه ي كتش مي كشد. بر مي گردم و به بيرون نگاه مي كنم؛ روي ديواره ي تونل كشيده مي شوم. مقابلم روي صندلي، زن ميانسالي نشسته است. سرش پايين است و به كفش هايش و يا به كف سالن خيره شده است. پس از مدتي صورتش را بالا مي آورد و خميازه مي كشد. تا تهِ حلقش را مي بينم. خشكِ خشك است. صبحانه نخورده است. بوي دهانش مثل مشتي بر دماغم مي كوبد. دو دندان كرم خورده پشت سرهم سمت راست دارد و در سمت چپ دهانش يك دندان آسيابش افتاده است. داروين، حلقه ي گم شده اش را مي تواند اين جا پيدا كند! همه چيز چند برابر اندازه ي واقعي شان به نظرم مي آيد؛ حتي خميازه ي آن زن و همين طور بوي دهان مسواك نكشيده ي بعضي ازاين موجوداتي كه مرا مي فشارند. جهنم، دراين جا شروع شده است.
آن روز پدرم مرا با خود براي خواندن نماز برده بود مسجد. درانتظار امام جماعت نشسته بوديم كه آهسته با صداي نرم و مهربانش درِ گوشم گفت:

« يادت باشه وقتي كه خواستي سجده بري و سرت رو بزاري رو مهر، نفس عميقي بكشي و تو سينه ات حبسش كني. توي دلت تسبيح بگو و گرنه بوي جوراب ديگرون خفه ات مي كنه.»

نفسم را حبس كردم. تصميم گرفتم تا ايستگاه بعدي، حد فاصله بين پياده و سوار شدن مسافرين، يك لحظه منم پياده شده نفسم رو تازه كنم و جلدي دوباره سوار بشم. گرمم شده بود. عضلات گردنم به بيرون فشار مي آورد. مرگ را جلو چشمهام ديدم تا به ايستگاه بعدي رسيدم. خودم را انداختم بيرون. گُه گيجه گرفته بودم. مسافريني كه از اطرافم مي گذشتند مرا نمي ديدند. آن ها به سوار شدن فكر مي كردند. اكسيژن ايستگاه را سر كشيدم؛ بوي رطوبتِ تاريكي مي داد.از زير زمين عبور كرده بود. ازابتداي تاريخ آمده بود. هوايي را كه در ريه هايم فرو مي بردم بوي نفس آدمياني را حس مي كردم كه برج بابِل را بنا كرده بودند. زمان، آلوده اش كرده بود. آن ها براي رسيدن به خدا، تونل زده بودند تا از آسمان بگذرند!
سوار شدم. قلبم به شماره افتاده بود. جلوي چشمهام سياهي رفت. همانجا نشستم و چشمانم را بستم. فقط صداي ملايم رباتي را شنيدم كه گفت:« امام خميني.»

با مردم مي ريزم بيرون و با عجله به طرف خط دو مي دوم. پله ها را دوتا يكي بالا مي روم. دختران ترشيده و در بين آن ها تك و توكي جوان، با آرايشي غليظ كنارم حركت مي كنند. نگاهشان تشنه است. آن ها بي هدف اينجا نيامده اند. يك جورايي سالن هاي مترو برايشان شده دانشگاه . به دنبال مردي مي گردند تا آن ها را بپذيرد. سرپناهي مي خواهند؛ هر جوري كه باشد. يك لبخند كافي ست تا خود را تسليمت كنند. هر دوره اي آدم هاي خودش را دارد و يا مي سازد. زماني كه جوان ها به ديگران مي انديشيدند. عاشق مردم بودن مُدْ بود. جوان ها خودشان را به هر دري مي زدند تا چشم پزشك برايشان عينك تجويز كند. با سبيلي پرپشت كه تا روي لب فوقاني شان پايين آمده باشد و يك جلد مانيفست زير كِلِشان، براي دريدن انديشه هايشان رو به روي دانشگاه تهران. فروپاشي كمونيست زماني آغازشد كه تروتسكي قرباني استالين شد. براي بهبودي من يك پزشك كافي نيست. شيطان بارها درِ گوشم مي گويد:« آيا بي من، خدا مي تواند معني شود؟»زندگي يك مسير است. بايد انديشمندان در كنار يكديگر قرار گيرند. بلند گويي مدام تكرار مي كرد:

«ازخط قرمز فاصله بگيريد.»

به درون سياهي تونل كه نگاه مي كنم نور چراغ ترني را مي بينم كه نزديك مي شود. خط دو خلوت تر است. راحت سوار مي شوم. پشتم را به تهِ سالن تكيه مي دهم. همانجا مي نشينم. ضد خاطرات آندره مالرو را باز مي كنم:

«گاهي اوقات چاره اي جز شكست خوردن نيست...»

خانم بلند گو مي گويد:« ميرداماد»

بيرون مي روم. تعدادي با من پياده مي شوند. اين جا هوا بهتر است. راحت تر نفس مي كشم.

آذر ماه 83
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32373< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي